آخر و عاقبت پول سودي

محمد رضا زماني
yekallepook@yahoo.com

به نام خدا

آخر و عاقبت پول سودي


يكي بود كه اي كاش نبود و همين آقا كافي بود تا بتواند كلاهي بزرگ سر مردم گذاشته و با پولهايشان فراركند البته فاميل ما هم پولي زياد پيش اين آقا داشته و بيشترين حجم داخل كلاه را سر و كله فاميل بنده تشكيل مي داد .
داستان از اينجا شروع شد كه در يكي از آن روزهايي كه بود آقاي بفروشه توانست دست همه فاميل به اضافه عناصر نفوذي در فاميل را كه درپول نداشتن از هم سبقت گرفته بودند روكند و متاًسفانه خود او در اين راه مقدس ناپديد شد.
آقاي بفروشه همه پولهاي فاميل را كه در دستش بود براي اطمينان در جيبش گذاشت و فرار كرد و تازه بعد از اين بود كه همه به ياد قيامت افتادند كه همه چيز آشكار ميشود و از اينكه اين قدر با هم صادق بودند شرمنده يكديگر شدند.
بنده هم از خدا خواسته نمكدان را برداشتم و براي دلداري فاميل دنبال زخمهايشان ميگشتم تا بدين گونه برنامه ريزي به جايي براي تابستان خود كرده باشم
خبرها درحول محور پول قلمبه و البته گمشده حضار از اخبار جنگ مهمتر شده و همينطور به صورت زير نويس نقل محافل جاسوسي خانم ها بود و اولين خبرنگار ما از بيرون محوطه جناب آقاي آقا رضا خان فرزند خلف آقا محمدخان بود كه به گفته شاهدان عيني بغل دستش بعد از ديدن صحنه فرار آقاي بفروشه با پولهاي مردم اصلاً به يك عالم روحاني و ملكوتي ديگري وارد شد كه تا ان زمان كسي به آن مرتبه رفيع از عالم هپروت نائل نيامده بودو از خوشحالي رنگ زرد مايل به ميتي بدست آورده و صورتش مثل گچ كاريهاي قديم خشك شده بود و خلاصه كلي آمده بود روي قيافه اش.
اين خبرها در حالي به ما منتقل شد كه مشغول اسباب كشي خانه خاله جان بوديم و براي اينكه بعداً خاله جان پذيرائي صحيحي از ما بكند اسباب ها را روي دوش گرفته و پله ها را دوتا يكي بالا ميرفتيم.
پس از آشكار شدن صحت و صقم موضوع همگي شكمهايمان را شستيم تا صابونها خوب پاك شود چون ميدانستيم با اين وضعيت تا اطلاع ثانوي از پذيرائي خبري نيست آخر خاله جان خودشان كلي پول پيش آقاي بفروشه داشتند.
اعضاي اسباب كش خانه به سرپرستي خاله جان دور هم جمع شده و از ناراحتي خنده شان گرفته بود و احساس مي كردند كه در پوست خود نمي گنجند البته خاله جان روي همه را سفيد كرده و به شيوه پيامبران صاحب كتاب فرمودند: پول چه ارزشي دارد خاله جان سلامتي مهم است و بدين گونه حال همه چاپلوسان آب قند به دست را گرفته و توطئه شان را خنثي كرد و البته در ادامه نطقشان با گفتن جمله تاريخي (( قضا و بلا بوده است )) تكبير مجلس را در آورده و صداي اولين اعتراض به تعبيري كه خاله جان نموده اند از طرف دختر يكي مانده به ارشد خانواده شنيده شد.
بله دختر خاله عزيزم كه چند ماهي در صف مانده بود تا دستي به سر و صورت دماغش بكشد و آن را جلائي بدهد از اين كه ميديد پول دماغش پريده است دماغش سوخته بود و به همين دليل داغ و دليش را سر بنده خالي كرده و به خاله جان فرمودند: مامان خانوم چه قضا و بلائي ؟! آخه چقدر قضا و بلا ؟!! همين يك ساعت پيش بود كه آقا محمدرضا شيشه دومتري تابلوئي را كه بابا از چين آورده بود شكست و پايين آورد و شما به شيشه خورده ها انگ قضا و بلا زديد.
بعد از آن دنبال انساني از جان گذشته مي گشتيم كه اين خبر مسرت بخش را به بقيه فاميل اطلاع دهد و مژدگاني خوبي دريافت نمايد. ولي چون ميانگين سني در فاميل ما پايين بود كسي جراًت زنگ زدن به عمه و خاله و عمو و مادر بزرگ را نداشت.
بالاخره بعد از اينكه كسي داوطلب نشد اينجانب به شيوه شاهنامه به ميان جمع رفته و وقتي كه ديدم در تلفن زدن كسي را ياراي مقاومت با من نيست بعد از زدن چرخي شماره خانه عمو اسمائيل جان را گرفتم.
البته ايشان خودشان به شخصه پولي دست آقاي بفروشه نداشت و اين مسئله اعتماد به نفس بنده را بالا برده بود ولي از آنجا كه زن و شوهر محرم اسرار يكديگرند خانم ايشان يعني زن عموي بنده بدون اطلاع ايشان پول و پله اي دست آقاي بفروشه داشت كه البته ديگر نداشت و در اين مدت هم شبها باد كولر را روي تند مي گذاشته و روي عمو جان را پس مي دادند تا ايشان سرما خورده و بويي از اين قضيه نبرند.
عمو جان قبلا چند بار پيش بيني كرده بودند كه ممكن است آقاي بفروشه ناپديد گردند به همين دليل بعد از تماس بنده و اطلاع از جريان نمي دانست از اينكه مي تواند شغلي دوم بدست آورده و فالي بگيرد و پولي بدست آورد خوشحال باشد و يا بخاطر اينكه بني آدم اعضاي يكديگرند و ديگر در مهماني هاي فاميلي سه نوع غذا نمي دهند ناراحت.
و البته شماره بعدي مربوط به پيغام گير خانه عمه خانم بود كه كم كم بايد به جاي آن گوشي دسته دومي تهيه مي كرد. ايشان هم در وهله اول اين خبر را كذب محض خوانده و بنده را به جرم تشويش اذهان عمومي از ناهاري كه براي فردا ترتيب داده بودند معاف كردند. ولي بعد از تماس با داماد آقاي بفروشه كه احتمالا پس از كتك مفصلي كه از طلبكاران خورده قصد طلاق دارد و ممكن است در دادگاه نيز ادعا كند كه پانصد سكه اي را كه مهر خانوم است با شاخه نباتش به دست پدر خانومشان داده تا سودي بگيرد و بدين گونه حداقل خود را از دادن مهريه معاف كند عمه خانوم به تر بودن جا و نبود بچه پي بردند و حق را به بنده داده و به هر صورتي كه بود به مناسبت تبرئه و دلجويي از بنده ناهار فردا را به علت نبود اوراق بهادار با تنزل درجه از كباب به دو پيازه برپا كردند تا بدين گونه ناهاري هم داده باشند.
مبلغ گنجهاي از دست رفته فاميل يكي پس از ديگري رو ميشد و چهره پدر بنده هم به همين مناسبت نوراني تر چون ايشان پولي دست آقاي بفروشه نداشت و ما را پيش دوست و دشمن رو سفيد كرده بود . در اين زمان بود كه آنان كه پولي پيش بفروشه داشتند به آنان كه پولي پيش او نداشتند ميگفتند: اگر مي توانيد از اين پولي كه در جيبتان است به ما نيز بدهيد و آنها نيز در جواب مي گفتند اگر مي توانيد به عقب برگشته و پولتان را از بفروشه پس بگيريد .
نفر بعد كه قرار بود از قضا و قدر الهي آگاه شود دومين عمه خانوم بنده عروس حاج خانم باقري بودند كه چون فكر مي كردند هنوز پولي دست بفروشه دارند دوتا دوتا عروس مي آورد.
ما نيز بعد از كارشناسي موضوع و ترس از اينكه مبادا عمه خانوم جلوي ضرر را قبل از عروسي گرفته و از تعداد موزها و غذا ها كم شود تصميم به اين گرفتيم كه ايشان را بعد از عروسي كه دو روز ديگر بود از قضايا با خبر كنيم تا ضرري شاملمان نشود و همچنين بتوانيم پول زيادي از روي سر عروس و داماد بي خبر جمع كنيم تا با آن دسته گلي تهيه كرده و براي رضاي خدا هم كه شده به يك خواستگاري رفته و دل دختري را شاد كنيم.
در فرداي آن روز اولين نفري كه شصت دست و پايش با هم خبر دار شد دختر بزرگ خاله جان بودند كه به تازگي عروس شده و حساب و كتابي پيش بفروشه براي خود دست و پا كرده بود و از آنجا كه فكر مي كرد همه خواهرشوهرها چش ديدن عروسشان را ندارند گربه را همان دم در حجله كشت و در جواب محبتهاي نكرده ايشان به ايشان پيشنهاد داد كه مبلغ بيست ميليون پيش آقاي بفروشه بگذارد و تازه دو ماه بود كه اين حساب جديد باز شده بود كه آقاي بفروشه پولها را برداشت و در رفت و يك ليوان رودخانه هم روش.
در همين راستا بود كه خواهر شوهر ايشان هم پولشان را از دست دادند و هم خواستگاران متعددشان را چون جلسات خواستگاري موكول شد به پيدا شدن آقاي بفروشه و پولدار شدن دوباره خواهر شوهر عزيز دختر خاله جان و بدين گونه عشق بود كه دوباره معنا شد.
حالا نوبت ميرسد به عناصر نفوذي يا همان بدبختان با واسطه يعني كساني كه به واسطه فاميل ما و به رسم امانت سودي پولي پيش آقاي بفروشه داشتند و از خدم و هشم گرفته الي آخر ماشاا… همه ارقام از دست داده شان هم نجومي بود.
اولين نفر احترام خانم آشپزخانه دار سابق عمه خانوم با دو خط تلفن همراه بودند كه حالا ديگر بار خود را محكمتر از قبل بسته و سرپرستي آشپزخانه اي را در برجي عهده دار بودند.
ايشان كه خودشان دودستي پولشان را تقديم آقاي بفروشه كرده و مشوق اصلي خانواده خود در اين راه خير نيز بوده اند بعد از شنيدن اين خبر مثل رنگين كمان رنگ عوض كرده و بعد از يك ربع چهره مباركشان روي رنگ زرد مايل به نوراني ثابت شد و از حال رفتند و حالا ديگر معلوم نيست كه خدا بيامرزتشان يا نه.
در اينجا لازم به ذكر است كه مادربزرگ بنده نيز به پيشنهاد خاله جان و گل روي ايشان مقداري پول پيش اين آقا داشت به همين خاطر خاله جان بعد از اين ماجرا حسابي گل روي خود را نصيحت كردند تا ديگر از اين غلط ها نكند و در تماس با مادر بزرگ نيز از ترس اينكه مبادا فحش ركيكي نصيبشان شود به ايشان گفتند: نه مادر جان نگران نباش پول شما پيش من است و مادربزرگ نيز سود اين ماه را با پست سفارشي از خاله جان خواستار شده و بدين گونه ابراز همدردي شديدي با ايشان كرده و اشك همه را درآوردند.
البته خاله جان خود مي دانستند كه در هر صورت بايد پول ايشان را تمام و كمال پرداخت نمايند چون ايشان به اين كارها كاري نداشته و اصلا به نفرين بعدش نمي ارزيد. آخر ايشان تر و خشك را با هم نفرين كرده و زمين و زمان را به هم مي دوخت. خلاصه اينكه خاله جان از اين همه ثوابي كه كرده بودند حسابي كباب شدند.
مال باخته بعدي خانم ملكي خانم بود كه انگار جا براي سرمايه گذاريشان قحط بود و همزمان حس وطن پرستيشان هم گل كرده و پول دخترشان را از كانادا آورده و به دست آقاي بفروشه سپرده بودند تا ايشان هم داغ سفر خارجي به دلشان نماند و بتواند جاي تمام كساني را كه در
اين راه ياريش كرده اند علي الخصوص فاميل ما كه حداقل در اين مورد همكاري لازم را مبذول را داشته اند خالي كند . مدتي بعد مشخص شد بفروشه جان اهل نژاد پرستي هم نبوده وسر افغاني ها نيز كلاهي بزرگ گذاشته اند و بدين وسيله روند خروج آنها از كشور را كند كرده تا لااقل گره اي در كار دولت بيندازد كه به آن گرهي كه در كار مردم انداخت در شود
پس خدا گر ز حكمت ببندد دري ز رحمت گشايد در ديگري
در راهروهاي دادسرا كل فاميل همديگر را پس از مدتها سياحت كرده و خاطراتشان زنده شد
سپس زير اندازي انداخته و نشستند تا نوبت شكايتشان شود ودر اين مدت هر كس از الهامات قلبي اش براي ديگري سخن مي گفت خاله جان مي گفتند اين قضيه به دلشان برات شده بود و مثل اينكه عمه خانم هم تمام اين لحظات را در خواب ديده بودند و آقا رضا خان هم كه اصلاً به خودشان زحمت نداده و فرمودند كه بفروشه به خوابشان آمده ولي او بي توجهي كرده و گرفته خوابيده است و به همين علت از اين قضيه قافل شده. سپس همگي مدعي شدند كه از اين قصيه خبردار شده بودند و به هوش سرشار خود آفرين گفتند.
بالاًخره بعداز يك ماه كه فاميل خود را به درو ديوار گچي دادسرا ماليد و ده نفرشان هم به گرفتن مرض سارس نائل آمدند قاضي طي حكمي شفاف سازي نموده و اعلام كردند با پيگيريهاي مستمر پرسنل زحمتكش دادسرا اين آقا در حالي كه با خرشان از پل مي گذشته ديده شده است و به همين علت اين قضيه به پليس بين الملل ارجاع داده شده و از مردم خواستند كه تلفن هاي ديگر سازمان را اشغال نكرده و اسباب زحمت را فقط براي پليس اينتر پل فراهم كنند.
و با مالياتي كه در اين مدت از بابت كپي و پوشه و استامپ از مردم گرفتند سماغ بسيار تهيه كرده و نفري يكي به اهل مجلس داده و آنها را به خدا سپرده و گفتند: انشا ا….كه بر مي گردند ما هم دعا مي كنيم ايشان به غم غربت گرفتار گشته و حتماً سري به وطن بزنند و موجباب شادي دوستان وآشنايان را فراهم آورند . بعد از اين ماجرا بود كه آقاي بفروشه كلي معروف شد و عكسش به جاي جك و بن لادن بر روي تيشرت ها نقش بست و اين هم آخر و عاقبت پول سودي .



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31084< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي